از خاطرات نمايش گاه پارسال:
دوستم: [ با اشاره به کتاب خانم x ] اين کتابش خوبه؟
من: بد نيست ولی من کتاب [...]ش رو ترجيح می دم.
دوستم: اين عکس خود نويسنده شه؟
من: آره.
دوستم: خوشگل بوده!
من: آره حيف که خودکشی کرد!!
[چند دقيقه بعد جلوی غرفه ای ديگر من چند کتاب که روی آن عکس آقای y است، می بينم.]
من: اون نويسندهه بود که گفتی؟
دوستم: کدوم؟
من: همون خانومه !
دوستم: همون که گفتی خودکشی کرده؟
من: آره!
دوستم: خب؟
من: اين آقاهه رو می بينی؟[ عکس های روی کتاب را نشانش می دهم.]
دوستم: خب؟
من: اين شوهر غير رسمی همون خانومه بود!
دوستم: هييييسس!
[ و من نگاه می کنم و می بينم آقای y خودشان توی غرفه تشريف دارند و حرف های ما را هم شنيده اند!!! و لابد خودتان می توانيد سرعت دررفتن من و دوستم را حدس بزنيد]!
از خاطرات نمايش گاه امسال:
من: سلام خانوم، کتاب [...] رو دارين؟
ايشون: بعله! بفرماييد.
من: نه! اين ترجمه اش را نمی خوام. ترجمه ی ديگه ای ازش رو ندارين؟
ايشون: چه طور؟
من: آخه اين ترجمه اش می بخشين ها، خيلی بده. حيف نيست چنين کتاب های ارزشمندی رو با مترجم های ضعيف کار می کنين؟
ايشون: [ با ناراحتی] می بخشين اگه ترجمه اش بده. مترجمش خودمم!
[و لابد خودتان می توانيد حال من را در اين لحظه ی باشکوه! حدس بزنيد!!!]
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر