پنجشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۲

می گم اين مراسم مرگ گيرون!!! من هم داستانی شده برای خودش! حالا ما يه غلطی کرديم يه چيزی گفتيم، دوستان ما رو انداختن تو رودرواسی که نه ديگه، حرف زدی، بايد هم پاش وايسی! که ما کلی تدارک ديديم واسه مراسمت!

به هر حال کلاغ ها خبر آوردن که ديشب بعد از يه بحث مفصل درباره ی نوع و رنگ حلوای مراسم بنده بين ايشون و ايشون، زيتون خانوم تقبل کردن که حلوا پختن مراسم هم با ايشون باشه! دستت درد نکنه زيتون جان. من اگه شما ها رو نداشتم چی کار می کردم؟

پی نوشت:

آقا کسی کار ديگه ای نمی خواد بکنه برای مراسم؟ می گم تعارف نکنيد ها! راحت باشين. احتمالا با اين وضعيت، يه چند وقت ديگه اگه بگذره و من نميرم، گمونم اين دوستان خودشون رسما من رو بکشن!



هیچ نظری موجود نیست: