می گم من آخرِ شانسما! اين از اون دفعه که يه شعر از يکی گذاشته بودم تو وبلاگم و پرسيده بودم اين هم شعره؟ و من چرا چيزی ازش نمی فهمم؟ و اينا و فرداش شاعرش اومد برام کامنت گذاشت که سلام، حال شما خوبه؟ و کلی خجالت کشيدم، اين هم از امروز که ميون اين همه روز، مهدی پاک دل گذاشت عدل امروز، يعنی دقيقا زمانی که من تو پست قبليم درباره ی بازيش اظهار نظر کردم اومد موسسه ی ما!
حالا نه اين که بخوام پاچه خاری کنم و اينا، ولی خداييش خيلی پسر شوخ و باحاليه اين مهدی پاک دل و ازش کلی خوشم اومد و تازه قرارشد که در آينده يه همکاريايی هم با هم داشته باشيم!
در ضمن امروز کاشف به عمل اومد! که اين جناب آقای پاک دل وبلاگ هم داره و يه جورايی خوديه!
يه چيز ديگه هم که امروز فهميدم و به نوعی خبر خاله زنکیِ خوبی هم به حساب مياد و مهدی پاک دل بهم گفت، اين بود که پدرِ بچه ی نسترن تو قهوه ی تلخ، احسان بوده، نه ابراهيم! و چون ارشاد گير داده که توی تئاترا نبايد به هيچ وجهی موضوعِ روابط نامشروع مطرح بشه، اونا هم مجبور شدن اين قضيه رو تقريبا حذف کنن به طوری که از اجرای فعلی چنين چيزی دريافت نمی شه.
خلاصه اين جورياست!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر