یکشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۳

و ... يک‌باره، توی ماشين که نشسته‌ای، حس می‌کنی چيزی به وجودت چنگ می‌زند. حسی مثل اضطراب ...

خوب فکر می‌کنی ...

برای اين است که ... نه!
برای ... نه!
چون ... نه!

و به خانه که می‌رسی
فکر می‌کنی
شايد
شايد
شايد
اين شب‌ها
شب‌های آخر باشد
برای هميشه ...

بعضی لحظه‌ها روشن‌تر از باقی لحظه‌ها ياد آدم می‌مونن ...

دلم گرفته ...

هیچ نظری موجود نیست: