روزهای هفته را صبح زود از خواب بیدار میشوم و میروم سر کلاس تا عصر یا شب و بعد خسته برمیگردم خانه. آخر هفتهها را هم دو سه هفتهای است ترجیح میدهم تنهایی سر کنم. توی خانه برای خودم باشم. کتابی بخوانم، فیلمی ببینم، کمی خانه را تمیز کنم، کمی به بیهودگی بگذارانم. چیزی بنویسم.
از آدمها بریدهام، از دوستیها. حوصله ندارم. انگار یک جایی درونم که نمیدانم کجاست، به طور عمیقی زخم خورده. طی این سالها یاد گرفتهام که زمان زخم را آرام آرام خوب میکند، هر چند خاطرهاش برای ابد میماند. باید بروم سفر. حتا تنها. بسیار نیاز دارم. اولین تعطیلی کی است؟ چند وقتی است نمیدانم چهکارهام. باید یک چیزهایی را تازه کنم.
از آدمها بریدهام، از دوستیها. حوصله ندارم. انگار یک جایی درونم که نمیدانم کجاست، به طور عمیقی زخم خورده. طی این سالها یاد گرفتهام که زمان زخم را آرام آرام خوب میکند، هر چند خاطرهاش برای ابد میماند. باید بروم سفر. حتا تنها. بسیار نیاز دارم. اولین تعطیلی کی است؟ چند وقتی است نمیدانم چهکارهام. باید یک چیزهایی را تازه کنم.
۳ نظر:
یه جوری شده که انگار همه ی ما-دیر یا زود- داریم به این حالت می رسیم. یه جورایی عجیب غریب ئه.
ارسال یک نظر