یکم ـ موهای بلند سیاهش را پشت سرش جمع میکند و میپرسد: «خب چرا باهاش حرف نمیزنی؟» بعد روی مبل جابهجا میشود و دامنش را با وسواس مرتب میکند.
پوست قسمت پایینی نارنگی را با انگشت فشار میدهم تا سوراخ کوچکی در آن به وجود آید. حس میکنم هوایی که توی نارنگی مانده بوده، در کسری از ثانیه خارج میشود. در ذهنم میگذرد که: «تو چه میدانی از ماجرا؟ نه سرش را میدانی نه تهش را و نه اصلن میدانی دربارهی چه کسی حرف میزنم.» اما به جای همهی اینها میگویم: «بهخاطر اینکه هنوز عصبانیم. نمیخوام وقتی این حال رو دارم حرف بزنم.» پوست نارنگی را در یک حرکت با دو دستم میکنم وپرت میکنم توی پیشدستی. بعد به آرامی و با دقت آن رشتههای نخمانند سفیدی که به نارنگی چسبیده جدا میکنم. «جدای از اون گاهی وقتها دیگه حرفی نمیمونه.»
نصف نارنگی را به او میدهم. میگوید: «قصد دخالت ندارم. تو که منو میشناسی ولی به این حال ندیده بودمت تا حالا.» این را راست میگوید. به جز این ده پانزده روز آخر، حال دو سه ماه گذشتهام تعریفی نداشته است. البته این "تعریفی نداشته" چیزی است که در حال حاضر به هزار دلیل ترجیح میدهم به جای هر توصیف دیگری به کار برم. مزهی نیمهترش، نیمهشیرین نارنگی را توی دهانم حس میکنم. پاسخ از قبل آمادهای که به همه گفتهام را با لبخندی که سعی میکنم به زور هم که شده روی چهرهام سوار کنم، به او نیز تحویل میدهم: «درست میشه. بلدم چهجوری از پس خودم بر بیام.» و درست مثل بقیه به او نیز توضیح بیشتری نمیدهم.
دوم ـ چند سال پیش یک چیزکی نوشته بودم دربارهی فیلم «پنهان» هانکه که امشب هر چه گشتم پیداش نکردم. فکر میکنم توی یک مجله یا روزنامهای هم چاپ شد که الان مطلقن یادم نمیآید کجا. نوشتهای بود دربارهی اینکه چرا پنهان را دو بار دیدم. چهطور شد در بار اول تماشا از آن خوشم نیامد و چرا در بار دو شیفتهاش شدم. اینکه تا چه حد این فیلم در زندگی من تاثیر گذاشت و وادارم کرد به دو تا از آدمهای گذشتهام بعد از سالها زنگ بزنم و بپرسم که آیا در حقشان بدی کردهام یا نه و اگر کردهام به چه اندازهای بوده و چهقدر به آنها آسیب رسانده؟ لحن متعجب هر دو نفرشان هنوز توی ذهنم مانده است.
پنهان به نظر من دربارهی مسئولیتپذیری آدمها در قبال رفتارشان است. همان ایدهای که بعدن در «دربارهی الی» فرهادی هم تکرار شد. یک رفتار سادهی شما که شاید از دید خودتان خیلی هم چیزی نباشد، ممکن است کل زندگی یک نفر را تباه کند یا اینکه اثر درازمدت ویرانگر روی آن داشته باشد. پنهان این هشدار را به آدم میدهد که قبل از انجام هر کاری که به فرد دیگری نیز مربوط است، خوب است دربارهاش حسابی فکر کنیم. حواسمان باشد که داریم چه میکنیم و به این فکر کنیم که انجام این کار چه اثراتی خواهد داشت. آنچه از دید ما ممکن است "اندک" به نظر برسد، شاید در درازمدت حکم "فاجعه" را برای دیگری داشته باشد.
سوم ـ ما آدمها هر چهقدر هم که فکر کنیم خودمان را میشناسیم، باز هم ممکن است در برخی موارد نتوانیم خودمان را درست تخمین بزنیم. این جور وقتها است که خودمان هم خودمان را غافلگیر میکنیم. مثال میزنم: فرض کنید شما با آدمی رابطهای عاشقانه داشتهاید و این رابطه مدتی است که پایان یافته. بعد خیلی خوشحالانه فکر میکنید که واقعن دیگر آن آدم و آن رابطه برای شما تمام شده و از این جهت حتا ممکن است به خودتان افتخار هم بکنید. حالا تصور کنید میروید توی یک مهمانی و معشوق سابق را با پارتنر جدیدش میبینید. یا اصلن چرا مهمانی، عکسهای جدیدش را خیلی تصادفی توی فیسبوک میبینید که دست در گردن دیگری دارد و بعد خبردار میشوید که بله درگیر رابطهی دیگری است.
خب! شما لابد حدسش را میزدید که یک روزی این اتفاق خواهد افتاد و چون پیش خودتان فکر کرده بودید رابطهتان تمام شده و به سلامت از آن گذر کردهاید، خیلی هم نگران نبودید که یار سابقتان با کس دیگری باشد. شاید حتا خیلی منطقی به او حق میدادید این کار را بکند؛ کما اینکه چنین حقی را برای خودتان نیز قائل بودید. آدم است دیگر، تا آخر عمرش که نمیتواند در دیر بماند!
اما اتفاقی که در عمل میافتد ممکن است صد و هشتاد درجه متفاوت باشد. حالتان بد شود، از فرط حسادت تب کنید و همهی حسهای سابق برگردد به نقطهی اولش. اینجا است که شما درست خودتان را تخمین نزده بودید. ممکن است پیش خودتان خیال کرده بودید که: «خب حالا آره، از خوشحالی بشکن نمیزنم، اما اونقدرها هم برام مهم نیست دیگه!» اما در وقت عمل هزار سال هم حدسش را نمیزدید که به این حال و روز بیفتید و کارهایی بکنید که برای خودتان هم تعجبآور باشد.
همینطور است دربارهی تخمینتان از تاثیر رفتار دیگران بر شما و آزاری که میبینید، یا برعکس، تخمین عواقب رفتار شما بر دیگران و آسیبی که میزنید! در این صورت مسئله حتا پیچیدهتر هم میشود. آدمی که به احتمال فراوان حسهای خودش را نیز نمیتواند دقیق تخمین بزند، چهطور میتواند درست پیشبینی کند رفتارش روی دیگری چه تاثیر ویرانکنندهای میتواند داشته باشد.
چهارم ـ فرض کنید من دریافتهام و میدانم اگر فلان کار را انجام دهم، دوستم از من ناراحت خواهد شد. وسوسهی انجام آن کار اما ممکن است افتاده باشد توی سرم. اینجا است که باید بنشینم و برای خودم سبک و سنگین کنم آیا آنقدر انجام آن کار برایم مهم است که به ناراحتی دوستم بیارزد یا اینکه ترجیح میدهم بیخیال وسوسهام شوم اما در عوض دوستم را ناراحت نکنم. واقعیت این است که من باید خیلی خیلی دلم آن کار را بخواهد که تصمیم بگیرم پیه ناراحتشدن دوستم و حتا قطع احتمالی رابطهام با او را به تنم بمالم. تنها در آن صورت است که ممکن است بتوانم خودم را راضی کنم. گمان میکنم اگر انجام آن کار برای من خیلی وسوسهبرانگیز نباشد و من بدون توجه به شدت ناراحتشدن دوستم، تن به وسوسهام دهم، یک جای کار میلنگد!
برعکس، فرض کنید دوستی میداند بهمان کار را اگر بکند، شما عمیقن ناراحت و آزرده میشوید. میزان حساسیت شما را هم خوب میداند. بعد شرایطی رخ میدهد که شانس انجام این کار را داشته باشد. در این صورت اگر حتا این آدم بیاید از من بپرسد که این کار را بکنم یا نه، من شاید دوباره به او بفهمانم و تاکید کنم که چهقدر ناراحت میشوم اما هرگز به او نمیگویم نکن. آدمها طبیعتن حق انتخاب دارند.
با این حال، اینکه دوستم در نهایت چه میکند بسیار برایم مهم است. اگر با وجود دانستن همهی اینها باز هم آن کار را انجام داد، بسیار ناامید میشوم. آن وقت است که جایگاه خودم در این دوستی، شدت خواستهی دوستم و تخمینی را که در ذهنش داشته که من چهقدر آسیب میبینم، در نظر میگیرم و رفتار بعدیم را متناسب با آن تنظیم میکنم. بدبخنانه گاهی وقتها مسئله با یک "ببخشید، متاسفم" گفتن حل نمیشود.
۱ نظر:
يه سوال پيش مياد. ايا ناراحتي ات معقوله؟ يا ناشي از حساسيت بيش از حدته؟ مي دوني حق انتخاب قايل نشدن واسه ادما فقط اين نيست كه بگي فلان كار رو نكن، بلكه گاهي اينه كه با واكنش غيرعادي شديد كاري كني كه به خاطر تو چيزي كه مي خواد رو انجام نده.
ارسال یک نظر